نیکانیکا، تا این لحظه: 13 سال و 10 ماه و 27 روز سن داره

نیکا فرشته کوچولو

چسب خونی

عزیز دلم این روزها اگه جایی از بدنت به چیزی بخوره همین که دردت میگیره و شروع به گریه میکنی سریع میگی چسب بزن(با حالت گریه)دیروز که چسبمون تموم شده بود من یه تیکه دستمال کاغذی برداشتم با چسب نواری که تو فورا گفتی چسب خونی میخوام قربونت برم چون اسم چسب زخم رو نمیدونستی.ولی میخواستی منظورت رو به من برسونی.خیلی با هوش و خلاقی دخترنازم.بعضی وقتها با همدیگه میخندیم و تو خیلی خیلی این کار رو دوست داری شکلک در میاریم یا حرفهای الکی ملکی میزنیم و تو غش میری از خنده و دل من قنج میره از خنده های تو و همش میگی مامان بازم زنگ خنده دیگه و اونقدر اصرار میکنی که بعضی موقعها هم که حوصله ندااشته باشم هم مجبورم میکنی.دنیای من الهی همیشه بخندی و خوشحا...
18 شهريور 1392

نابغه کوچولوی من

ناز نازی مامان خوشگل باهوشم چند دقیقه پیش رو پام دراز کشیده بودی که بخوابی تلویزیون هم داشت فیلم نوشدارو رو میداد که یه خانواده ای رفته بودن انگلیس و دختر داشت رانندگی میکرد و پدرش هم کنارش نشسته بود و از اونجایی که ماشین خارجی جای فرمون سمت راسته و تو ایران سمت چپ تو متوجه جای فرمون شدی و گفتی ا چرا اون اونوره اون اینوره؟ من که باورم نمیشد تو متوجه این موضوع شده باشی پرسیدم چی مامان ؟ گفتی چرا دختره اونوره؟باید اینور باشه و باباش اونور . منظورت همون فرمون بود که من از ذوق زیاد زنگ زدم به بابا و براش تعریف کردم و دو تایی کلی خوشحال شدیم. راست میگه دکترت آقای دکتر افتخاری که تو حتما رِییس یه جایی میشی.خانم دکتر من.بابا آی کیو.
10 شهريور 1392

یه روز در خدمت نیکا وروجک

سلام دختر شیرینم.دیروز باهم رفتیم پارک روبروی خونمون.تو خیلی خوشحال بودی یکم سرسره بازی کردی و سمت بازیهای برقی رو نشون دادی گفتی بلیم اونجا اول هلیکوپتر نشستی و بعد گفتی بپر بپر بریم منم بردمت چون خیلی دختر خانمی شدی اینروزا و حسابی دل مامان و بردی خلاصه کلی با سرسره بادی بازی کردی و دو تا دوست هم پیدا کردی و اومدی به من میگی مامان جون ببین دوست خوسکل پیدا کردم دخترونه هستن پسرونه نیست اینجا (چون اتفاقی اونجا پسرها نبودن).در کل همش دوست داری با دخترا دوست بشی و بازی کنی فدای تو دخار با احساسم بشم. بالاخره رضایت دادی و رفتیم پفیلا خریدیم و قدم زنان اومدیم خونه و ساعت 10 بود چون ساعت 8 رفته بودیم بیرون ولی بابایی هنوز نیومده بود چون رفته بود ...
7 شهريور 1392

خرید برای نقاش کوچولو

سلام نیکای خوشگلم عشق مامان. امروز بعدازظهر که از خواب بیدار شدی برات پنکیک درست کردم و با شیر نوش جان کردی و خیلی خوشت اومد چون اولین بار بود که درست میکردم از این به بعد هر روز برات درست میکنم چون خیلی مقویه و بامزه. بعد لباس خوشکلت رو پوشوندم و با هم رفتیم بازار. میخواستم از مطبوعاتی برات یه سری وسایل بخرم.اونقدر خانم شدی که تو مغازه میمونی و بیرون نمیای و یه کتابی که خوشت میاد و دستت میرسه رو بر میداری و باهاش مشغول میشی و من هم راحت خریدامو میکنم.مداد شمعی و دفتر نقاشی و 2 تا رنگ آمیزی و خمیر بازی و یه کتاب داستان برات خریدم البته 2 تای آخری رو قایم کردم که بعدا بهت بدم بعد بابایی اومد دنبالمون و رفتیم میوه خریدیم و تو وسایلت تمام ...
4 شهريور 1392
1